"اسماعیل" نزد یکی از آشناهای "سهراب" و "هاشم" مشغول به کار می شود. "سهراب" متوجه سوتفاهمی پیش آمده می شود و تلاش می کند تا دل "آرزو" را بدست بیاورد. "سهراب" برای خواستگاری از "آرزو" به ملاقات "کامیاب" (پدر آرزو) می رود. اما کامیاب، پدر آرزو با این ازدواج مخالف است.